من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
باد میوزد و من دوست میداشتم که بروبد، رستنیها را ببرد. اما باز هم... تنها دست زمان است انگار که ورقهای برنده را پرت میکند و اوست که میروبد و اوست که نمیروبد. مدتی است چیزی مرا به سکوتی تهی رجعت میدهد. (و میخوانم: اینک اصوات بیدلیلترین جاریشدگان در فضا هستند. وقی همه میگویند هیچکس نمیشنود. به خاطر داشته باش! سکوت، اثبات تهی بودن نمیکند*...) و من حرفهایی دارم که زمان با من خواهد گفت. بار دیگر... بیدلیل لذتی نخواهد داشت... اینبار حتی، دستانم پر بود... و باز هم پناهندهی خواب میشوم. -- * بار دیگر شهری که دوست میداشتم - نادر ابراهیمی
نظرات شما عزیزان: